نمی دونی امروز چقدر دلم می خواست صداتو بشنوم.صدایی که روز به روز داره بزرگترومردونه تر می شه .صدایی که هنوز طنینش وقتی اسممو صدا میزد تو گوشمه.صدایی که یه روزی با اصرار از پشت در می اومد که می گفت به خدا اگه الان برم دیگه هیچ وقت برنمی گردما...صدایی که منتظر بود یک کلمه ی چشم از من بشنوه تا بلافاصله بگه چشمت بی بلا.صدایی که کافی بود یه بار فقط یه بار اسمم رو صدا بزنه تا هزارتا جانم و عمرم از من بشنوه.صدایی که وقتی از پشت تلفن می گفت بله،هزار بار توی دلم می گفتم بلا نگیردت گلم.صدایی که با یه دنیا غصه می گفت خواهش می کنم دیگه گریه نکن،باشه ،من نمی رم،می مونم،قسم می خورد که تا آخرآخرش تا هروقت من بخوام،بمونه پیشم.صدایی که دلش می خواست حرفایی رو بزنه وشرم و حیا این اجازه رو ازش می گرفت.
نمی دونم حالا،اون صدای عزیزوشیرین،اسم کیو صدا می زنه؟،حالا به کی می گه که پیشش می مونه؟،حالا به کی دلداری می ده وقت غصه هاش؟،حالا واسه کی غصه هاشو میگه؟،حالا کی روزی هزاربار فداش می شه؟اصلاً می شه؟؟؟
کی هر لحظه دعاش می کنه،که بلا نگیردش؟اصلاً کسی انقدر دیوونه اش هست،که لحظه هاشو،بخاطر اون زندگی کنه؟ که بخاطرش نفس بکشه؟که بخاطر اون جون بگیره وبال و پر در بیاره و پرواز کنه؟
خسته ام از دوری،خیلی خستم از تنهایی،
دلم دیگه طاقت نداره،دلم هیچی نمی خواد
بجز تورو،دستام برای هیچکس جز تو،
حاضر نیست قلم بگیره و بنویسه،مغزم،
جز تو هیچ چیزه دیگه ای رو جانداده،
تا بتونه ازش حرف بزنه،همه ی کارهام
هنوز فقط بخاطر توه.تویی که می دانم ،
هرگز دل به من ندادی و نخواهی داد.
سلام . خوشحالم که با یک دریا دل در نگار توفیق آشنایی در افتاد . به امید دوستیهای بیشتر.
ممنون که به من سرزدی. خیلی راحت احساستو بیان میکنی. موفق باشی. بازم به ما سر بزن.