ستاره

دیشب که مثل هرشب می خواستم به ماه و ستاره ها شب بخیر بگم ٫ دیدم یه ستاره ی پر نور تو آسمون اضافه شده.
از ماه پرسیدم که اون کیه؟
ماه گفت : یه پدر بزرگ مهربون٫ که همیشه جیباش پر بود از آجیل و آبنبات. که دلش پر بود از مهر و محبت. گفت که یه خان عموی خوب و دوستداشتنی بود که همه رو دوست داشت و همه دوستش داشتن.
گفت که ٫ امروز صبح خونه و کاشونه اش رو ترک کرده و راه افتاده و حالا رسیده اینجا.
گفتم اگه انقدر که می گی نوه های خودش و برادرش رو دوست داشته چرا تنهاشون گذاشته؟
گفت: آخه دیگه کاری توی دنیا نداشت. بچه هاش همه بزرگ شده بودن ٫ سروسامون گرفته بودن٫ نوه هاش رو دیده بود٫ دیگه بهونه ای برای موندن نداشت٫ خیالش از هر جهت راحت بود.
دیشب خان عموم که حتی بیشتر از پدربزرگم برام عزیزه بی خبر ٫ بی خداحافظی ٫ رفت. یکی از آسمونیای روی زمین کم شد . جای خالیش برای خیلی ها حس می شه ٫ برای یه خاندان.مثل وقتی که جد بزرگش رفت.
کریمخان دست پسرت رو محکم بگیر.

قصه ی غصه ی شهر




*****************
قسمت اول :
*****************
یکی بود یکی نبود. توی این دنیای بزرگ یه شهر بزرگ بود که
سالها پیش یه پادشاه خبیث با حیله و نیرنگ و دروغ حکومتش رو به دست گرفته بود.مردم شهر روزای اول فکر می کردن که دیگه خوشبختی بهشون رو آورده واز دست ظلم و ستم فرمانرواها راحت شدن،آزاد شدن،اونجوری که دلشون می خواد می تونن زندگی کنن.اما هر روزی که می گذشت تعداد بیشتری از مردم پی به اشتباهشون می بردن و می فهمیدن که،عجب، ای دل غافل،گول وعده و وعیدهای پادشاه رو خوردن وافسوس که دیگه دیر شده بود چون نه تعداد زیادی از جوونها مونده بود ، نه مردم دیگه توان یه انقلاب دیگر رو داشتن.
از روزی که این پادشاه حکومت رو به دست گرفته بود بدبختی و بدبیاری به این شهر قشنگ رو آورده بود.دیگه بارون نمی بارید،تا غصه هارو بشوره و با خودش ببره،درختا همه مردن،باغا خشک شدن،قحطی اومد.
اطرافیان پادشاه که مثل خودش بیرحم بودن مردم رو آزار و اذیت می کردن،گیسای سیاه و بلند دخترا رو می بریدن،چشمای پاک و قشنگ پسرا رو درمی آوردن،توی شهری که یه روزی همه ی مردمش روح پاک و اهورایی داشتن ، حالا فقط چشمای هیز و ناپاک حق دیدن داشتن. با تاریک شدن هوا هیچکس اجازه نداشت از خونه اش بیرون بیاد.عشق و عاشقی بر مردم حرام بود و حکمش اعدام.
همه غصه می خوردن اما فکر می کردن با سکوت همه چی درست میشه ،که نشد.آخر سر تصمیم گرفتن که با پادشاه صحبت کنن ببینن آخه حرف حسابش چیه که انقدر مردم رو آزار می ده.همه ی بزرگای شهر قلم به دست گرفتن و نوشتن .اما روزی که برای گرفتن جواب پشت در کاخ منتظر بودن ، پادشاه بجای اینکه نامه ای بنویسه و به دست یکی از جاچی ها بده تا برای مردم بخونه ، چماقدارانش رو که ادعای خداپرستی و خدا شناسیشون می شد به سراغ مردم بی پناهی که سلاحی جز قلم نداشتن فرستاد و اونها با بیرحمی تمام و به قصد کشت شروع به زدنشون کردن و تا اونجا که می تونستن گرفتن و با خودشون به سیاه چالهای پادشاه بردن.
صبح روز بعد جاچی ها در شهر راه افتادن و مردم رو برای تماشای اعدام به میدون شهر دعوت کردن.وای که چه روزی، چه صحنه ای، چقدر بیرحمانه،چقدر وحشیانه،به چه جرمی؟؟؟؟؟؟؟؟

******************
مخالفت با پادشاه
******************

می خوام از عصبانیت جیغ بزنم.

ببخشید که من همه ی نوشته هامو یباره با هم نوشتم آخه نمی دونم چرا skyبا من این چند روز لج کرده بود و آخر سرم همه ی وبلاگم پاک شد . اینه که مجبور شدم همه رو دوباره وارد کنم.