*******************************************
نمی دونم چطوری بگم که به اندازه ی یه دریا عاشقم و می خوام که نباشم.
می خوام که فرار کنم ، از خودم، از خاطره هام،از عشق پاکی که چند ساله
توی دلم نشونده.می گن از دل برود هرآنکه از دیده رود………من خیلی
وقته که از دیده رفتم، از دل هم……یعنی با این سفر طولانی که پیش رومه
بالاخره اونم از دل من می ره؟؟؟!!!؟؟؟
****************************************************************
فقط می خواهم بگوید و بشنوم، از هرچه که بگوید.
چشمانش باز باشد و بنگرد، بر هرچه که بنگرد.
گل هدیه اش را نمی دانم،می داند ، وکاش نداند:
که گل عشق بود،
که پاک بود ،
که از وجودم بود،
که تمامی امیدم بود،
که اگر بشکند،
یا بمیرد،
می میرم.
قلبم می گوید :کاش می دانست،
دلم می گوید :کاش نمی دانست ونداند،
اکنون حقیققتاً سردرگم گشته ام.
نمی توانم بخواهم، آنچه را که می خواهم.
نقشی زدم بر دل حافظ و آمد:
در نظر بازی ما بیخبران حیرانند من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند………