امشب بد جوری حالم گرفته اس.اصلآ گیج و منگم.
امشب نه بهتره بگم این روزا دیگه باورم شد که ...که....یعنی خیلی چیزا باورم شد....مثل اینکه هیچ وقت نباید باورم بشه که آدما راست می گن مگر اینکه خلافش ثابت بشهکه فکر نمی کنم امکان پذیر باشه
اینکه اگه یه نفرحقیقتآ هم خودش رو واسم بکشه...هر کاری هم از دستش بر میاد واسم انجام بده نباید باور کنم که دوستداشتنش واقعیه.
اینکه آدما خیلی دروغگوان...خیلی بی رحمن...بی فکرن...بی معرفتن....و شاید....خیلی خیلی پست.
اینکه آدمایی که ما به نظر خیلی احمق میان از هزار تا عاقل عاقل تر و با هوش ترن و هرچی بیشتر خودشون رو احمق نشون بدن گرگترن....پست ترن....نامرد ترن....بی مرام ترن...

اینکه وقتی می گن بیا بی خیاله دنیا باشیم و واسه خودمون زندگی کنیم ،بیا از آدمای دنیایی دور بشیم ، از خودشون و طرز فکراشون...به قول معروف یه تخته مون کمتر از بقیه باشه.....دارن بلا نسبت مثل سگ دوروغ  میگن.

می خوام امشب اینجا حرف بزنم.بدون اینکه فکر کنم کی می خونه...می خوام خالی شم اگه نه......حالم خیلی بده خیلی....
یه وقتی وقت دلتگی هام بودی مهیار...با معرفت....همه ی دوست داشتنت....دیوونه بازیهات ....همین قدر بود....
ارزش نداشت حتی خداحافظی کنیم؟اقلآ می گفتی یهو چی شد؟شب خوابیدی بیدار شدی جنزده شدی؟
مهیار می دونم هیچ وقت اینجا نمیای و نمی خونی چی نوشتم ولی ....هیچ وقت نمی بخشمت. خیلی پستی..خیلی....ارزش کشتن هم نداری .
وای خدا چی شد آخه؟یکی به من بگه تا دیوونه نشدم.خداااااااااااااااااااااااااااااا
خداااااااااااااااااااااااااااااااا
خداااااااااااااااااااااااااااااا
تو دیگه بی معرفتی نکن.